من ایکسی(x)بودم که تو هرگز نتوانستی من رو حساب کنی،فکر کردی
من انی(n)هستم و هر عددی که می خواهی را می توانی روی من بگذاری،من خوبی های تو را توان می دادم تا چند برابر شوند،اما تو بدی هایم را جمع می کردی و همه را به توان(n) می رساندی.میدانی با بدی هایت چه کردم؟؟؟؟عبارت جبری بدی هایت را نوشتم و همه را یکی کردم تا بدی هایت کم شوند!!!...اما تو چه؟؟؟
گفتند بگردم و پیدا کنم تساوی مساوی مان را هر چه گشتم چیزی پیدا نکردم برای همین آکلاد{}را بستم . این شد که مجموعه ی زندگی من شد تهی.
امتحان ریاضی داشتم ......مخم هنگیده بود ....یهو اینو نوشتم